تئاتر به عنوان شاخهای از هنر، آیینه فرهنگ جامعه است و میتواند تاثیر بسزایی بر ذهن و تفکر مخاطب بگذارد. این روزها تئاتر برای مردم اهمیت ویژهای پیدا کرده است و به همین دلیل ما نیز برای همراهی با مردم بهسراغ محمد ملتجی، شخصیت فعال تئاتر ساکن در محله رازی، رفتیم.
او که نویسندگی و کارگردانی چندین تئاتر را در کارنامه دارد و اکنون نیز رمان «دریادریا ستاره» را که درباره زندگینامه شهید محمدحسین بصیر است و همچنین زندگینامه خود را در دست چاپ دارد، در حال حاضر در شورای بازبینی تئاتر استان مشغول به کار است.
محمد ملتجی در سال ۱۳۳۷ در روستای محمودآباد تربتجام بهدنیا میآید و تا کلاس دوم دبستان در آنجا زندگی میکند. بعد از آن بههمراه خانواده به مشهد کوچ میکند: «وقتی به مشهد آمدیم، ۱۲ مدرسه به مسئولیت حاجآقا عابدزاده در مقطع ابتدایی فعالیت میکردند که بهنوعی وابسته به حوزه علمیه مشهد بودند.
ایشان یک مبارز بود و با رژیم شاه زاویه داشت. رژیم شاه اصلا این مدارس را قبول نداشت و در پایین مدرکش هم نوشته بود این مدرک، اداری نیست و به همین خاطر هیچ جایی آن را قبول نمیکردند، اما ازآنجاییکه فضای آن زمان دینی و مذهبی نبود، خانواده های مذهبی ترجیح میدادند فرزندانشان در این مدارس تربیت شوند؛ چون به لحاظ دینی، فضای مناسب و سالمی بود. آنها حتی حاضر بودند هزینه امور جاری مثل شهریه و آب و برق را هم بدهند.
این مدارس بهصورت غیرمستقیم فعالیتهای ضدرژیم انجام میداد؛ مثلا دانشآموزان این ۱۲ مدرسه در ماه مبارک رمضان هر روز در صفهای منظم با لباس یکدست شیک و با یک پرچم به مسجد گوهرشاد میرفتند. آنجا جلسه قرآن بود و در آن جلسه شرکت میکردند. حاجآقا عابدزاده از روی عمد چنین کاری میکرد تا مخالفت خود را با جامعهای که رنگ مذهبی نداشت، نشان دهد.»
یکیدو نفر از همسایهها به پدرم گفته بودند که فرزندت را به دبستان کاظمیه ببر؛ به همین دلیل مرا در این مدرسه ثبتنام کردند. من آن زمان کلاس دوم بودم. این مدرسه هم مدارک دولتی را قبول نداشت و مجبور شدم دوباره از کلاس اول شروع به تحصیل کنم.
پس از آنکه کلاس اول تا ششم را گذراندم، بهدلیل نداشتن مدرک معتبر، در آزمون متفرقه خرداد آموزشوپرورش شرکت کردم و مدرکم را گرفتم. پس از آن در دبیرستان شبانه حکیم نظامی واقع در میدان شهدا معروف به میدان مجسمه، مشغول به تحصیل شدم.
روزها نیز در مغازه پدرم که قنادی بود، کار میکردم. دو سال شبانه خواندم. آن زمان همسر خواهر بزرگم که فردی روحانی بود، به پدرم پیشنهاد داد که مرا بهخاطر اینکه علاقهمند به مطالعه و درس و کتاب هستم، برای تحصیل به حوزه علمیه بفرستد. پدرم هم موافقت کرد و من به حوزه رفتم. در مدرسه میرزاجعفر واقع در حرم امامرضا (ع)، مشغول به تحصیل شدم.
یک حجره داشتم و شب و روز در آنجا بودم و با کتاب، مطالعه و درس، اوقات خود را میگذراندم. هرچندوقت یکبار به خانه میآمدم و از خانوادهام خبر میگرفتم. در مسیر حوزه تا خانه، چند کیوسک روزنامهفروشی بود که من درکنار آنها میایستادم و مجلات را نگاه میکردم. مجله «جوانانواطلاعات» را که هفتگی چاپ میشد، میخریدم.
با خواندن این مجله به ادبیات و داستان علاقهمند شدم. شعر، ادبیات و قصههای این مجله برایم جذاب بود. یک روز در همان کیوسک روزنامهفروشی چند کتاب جیبی مثل کتاب «سپیددندان» را دیدم و آنها را خریدم. بهشدت عاشق ادبیات و داستاننویسی شده بودم. من شیفته داستانهای «جک لندن» شده بودم و همین شیفتگی باعث شد که داستاننویسی را شروع کنم.
آن زمان روبهروی خانه ما مسجدی به نام «مسجدالرضا» بود. من عاشق مطالعه بودم و به همین خاطر کتابخانهای را در همین مسجد تاسیس کردم و کتابهایی را برای این منظور به آنجا بردم. مردم کتابها را به امانت میبردند و پس از خواندن به کتابخانه تحویل میدادند.
به ذهنم رسید که جوانان محل را که در فضای فاسدی قرار داشتند، به مسجد بیاورم. آنها را به مسجد بردم و یک جلسه تفسیر قرآن تشکیل دادم. فردی به نام سیدمحمود حسینی که مداح و قاری قرآن بود، به من در این قضیه کمک زیادی کرد. با جوانانی که در جلسه قرآنی شرکت میکردند، به کوه و خارج از شهر میرفتیم. برنامههای تفریحی که برای جوانان برگزار میکردم، در جذب آنها خیلی تاثیرگذار بود.
بعد از آن به کمک همان جوانان در سال ۱۳۵۴ هیئتی را به نام هیئت جوانان حسینی تاسیس کردیم. عزاداری محرم و صفر در این هیئت، خیلی پررنگ بود. یک روز فردی با کتوشلوار و عینک دودی به مسجد آمد. به چهره او اصلا نمیخورد که ساکن آن منطقه باشد. او مامور ساواک بود.
یکیدو شب به مسجد آمد و شاهد قضایا بود و بعد مسجد زیر نظر گرفته شد. آنجا بود که متوجه قضایایی شدم و حاجآقا فاضلی که داماد ما هم بود، مرا از مسائل و اتفاقات آگاه کرد. علاوهبر این کتابهایی از اشخاص مهم مثل شهیدمطهری، دکتر شریعتی و... به من میداد.
من آنها را میخواندم و مطالبشان را به دوستان در هیئت نیز منتقل میکردم. در همین دوره، کتابهایی را به کتابخانه میآوردم که دید افراد را تغییر میداد و این تغییر نگاه به خانوادههایشان هم سرایت کرد. بعدها آن مسجد و مردم آن محله، نقش سازندهای را در پیروزی انقلاب ایفا کردند.
پس از پیروزی انقلاب، درس طلبگی را رها کردم و به تشویق پسرخالهام در تهران که نقش مهمی نیز در انقلاب داشت، وارد سپاه شدم. سه ماه آموزش نظامی خیلی سختی دیدم. پس از آن به واحد عملیات سپاه در خیابان کوهسنگی رفتم. آنجا بود که احساس کردم روحیه نظامی ندارم و اصلا برای این کار ساخته نشدهام.
به این کار علاقهای نداشتم و از این بابت غمگین و گرفته بودم، طوریکه در این زمان بیمار شدم. وقتی خداوند بخواهد کاری کند، خودش فرد را در مسیر دلخواهش قرار میدهد. روزی فردی به واحد عملیات آمد که چند مجله به نام «پیام انقلاب» در دستش بود. این مجلات را سپاه چاپ میکرد.
بعد در کتابخانه را باز کرد. من آنجا فهمیدم که سپاه، کتابخانه دارد و فعالیت فرهنگی میکند. خوشم آمد. به همان آقا گفتم: «مگر اینجا سپاه نیست؟» گفت: «نه آقا، اینجا واحدی در سپاه است. سپاه بخش فرهنگی دارد». گفتم «بخش فرهنگی؟ من خیلی دوست دارم کار فرهنگی کنم.
من در مدرسه میرزاجعفر شاگرد آقای موسوی درزمینه خط با قلمنی بودهام و مدرک ممتاز دارم و چند تا از شعرهایم در روزنامه خراسان چاپ شده است». گفت: «شما فردا بیا». آدرس را گرفتم و فردای آن روز به آنجا رفتم. یک نامه به واحد عملیات نوشتند و درخواست معرفی من به بخش فرهنگی را اعلام کردند.
بخش فرهنگی در خیابان امامخمینی بود. اتاق بازرگانی را موقت به بخش فرهنگی سپاه داده بودند. به آنجا رفتم، یک امتحان خط از من گرفته شد و من قبول شدم. گفتم: «ضمنا من داستاننویس هم هستم و داستانهای کوتاه و شعرهایی را که نوشته بودم، نشان دادم». از سال ۵۹ در آنجا مشغول به کار شدم. بعدها به پیشنهاد آقای سیدهاشم جلالی، بخش هنری را تشکیل دادیم و با موافقت واحد تبلیغات سپاه، فعالیت تئاتر از آنجا شروع شد.
اولین فعالیت ما، اجرای یک تئاتر کمدی بود. در اتاق بازرگانی یک آمفیتئاتر وجود داشت که مخاطبانش فقط اعضای آنجا بودند. به این فکر افتادیم که اصولیتر درزمینه تئاتر کار کنیم؛ به همین دلیل برای بخشی که بودیم، چارت تشکیلاتی پیشبینی کردیم.
دورهای برای آموزش تئاتر گذاشتیم که اگر پاسداری علاقهمند به تئاتر است، ثبتنام کند. کلاسهایی تشکیل دادیم که استادان آن، داریوش ارجمند و رضا صابری بودند. دورههای فشردهای برگزار شد که من نیز یکی از خروجیهای آن دورهها هستم. وقتی ترم تمام شد، نمایشنامهای را به نام «وارثان زمین» نوشتم و کارگردانی آن را هم بهعهده گرفتم.
در آن زمان هیئت بازبینی اولین جشنواره تئاتر فجر تهران به مشهد آمده بود و سر تمرینات ما هم آمد. کار ما را بازبینی کرد و گفت: «کار شما قبول است و استانداردهای لازم را دارد»، بنابراین اولین کارم با حضور در جشنواره تئاتر فجر تهران همزمان شد.
این کار در هلالاحمر نیز بهصورت رایگان برای مردم به اجرا درآمد. این نمایش بیشتر به محتوا پرداخته بود و تماشاچی نیز خیلی استقبال کرد. در چند شهر دیگر مثل نیشابور هم اجرا شد. من تشویق شدم و کار دومم را با نام «حدیث عشق» در سال ۶۲ شروع کردم.
از زمان اجرای اولین نمایشم تاکنون با یک تفکر کار میکنم و آن، این است که یک اثر هنری باید طوری ساخته شود که هم عوام آن را بفهمند و هم خواص آن را بپسندند. رعایت این دو اصل باعث شده است که کارهایم بیننده داشته باشد. اگر طوری کار کنیم که ازنظر تکنیکی و محتوایی قوی باشد ضمن اینکه مردمی نیز باشد، میتوانیم با توده بزرگی از مردم ارتباط برقرار کنیم. یک هنرمند و فرد فرهنگی باید درباره مردم و جامعه شناخت داشته باشد.
جنگ شده بود و حکم مأموریت به جبهه به من داده شد. در آنجا به این فکر افتادم که برای رزمندگان تئاتر کار کنم. کار خوبی ارائه شد و رزمندگان نیز استقبال کردند. آنجا من آقایان سعید و حمیدرضا سهیلی را که از هنرمندان مطرح کشور هستند، دیدم و آشنایی ما از آنجا شروع شد.
پس از سه ماه که از جبهه به مشهد برگشتم، برای دیدن آنها به مسجد مالکاشتر در فلکه ضد رفتم و آنجا دیدم که اعضای مسجد در دو گروه بزرگسال و نوجوان در زمینههای هنری فعالیت میکنند و من جذب فعالیتهای آنان شدم. بعدها جشنواره تئاتر بسیج خراسان را در سپاه پایهگذاری کردم و دو دوره نیز دبیر جشنواره بودم و دوره سوم برگزاری جشنواره با تقسیمبندی نیروهای سپاه همزمان شد و من به بخش نیروهای زمینی منتقل شدم.
این پادگان، مرکز آموزش نظامی بود و در آن هیچ کار فرهنگیای انجام نمیشد. از طرف دیگر بهدلیل جنگ، امکان فعالیت تئاتر در سپاه نبود؛ به همین دلیل جایگاهم را تغییر دادم و مدتی در بخش کارگزینی مشغول به کار شدم و پس از آن به فکر بازنشستگی افتادم.
در این زمانها، اجرای نمایش «همراه» نوشته حسین نوری و بهکارگردانی حمیدرضا سهیلی را بهعنوان بازیگر شروع کردم. این نمایشنامه با موفقیت روبهرو شد و سرتاسر کشور از ما برای اجرای آن دعوت کردند. بیش از ۴ هزار اجرا داشتم و این نمایش، رکورد اجرای تئاتر در آن زمان را شکست. این نمایش در مساجد نیز اجرا شد.
علاوهبر این، نمایش را در مرکز نهضت سوادآموزی برای حاجآقا قرائتی نیز اجرا کردیم. بعد از آن نمایش «دلدار» را برای جهاددانشگاهی تهران اجرا کردیم. این نمایش در تالار مولوی دانشگاه تهران برگزار میشد. یکی از نمایندگان مجلس، آن را دیده بود و از ما تقاضا کرد که در مجلس شورای اسلامی نیز اجرایش کنیم تا نمایندگان نیز به اهمیت و کاربرد هنر و نمایشهای هنری پی ببرند. پس از آن نمایش «شهود» و نمایش «سیرک» را بازی کردم که هر دو در شبکه ۲ سیما پخش شد.
سپس نمایش «بشارت» نوشته سعید تشکری را کارگردانی کردم. همچنین نمایش «در آغوش آفتاب» را که درباره زندگی اباصلت هروی، خادم امامرضا (ع) بود، به سفارش اداره اوقاف در روز بزرگداشت وی اجرا کردم.
پس از بازنشستگی از سپاه، به موسسه آموزشی امامحسین(ع) رفتم. معاونت پرورشی را راهاندازی کردم و بهعنوان کارشناس هنری به مدت ۱۰ سال در آنجا خدمت کردم. پس از آن اداره فرهنگوارشاد اسلامی، من را بهعنوان عضو شورای بازبینی و نظارت تئاتر مشهد استخدام کرد که تاکنون این مسئولیت را ادامه دادهام.
این شورا وظیفه نظارت و بازبینی بر تئاترهایی را که قرار است در مشهد برگزار شود، بهعهده دارد و مجوز اجرایشان را صادر میکند. درکنار این کار، ۱۲ نمایش رادیویی برای شبکه زیارت و چند رمان و داستان کوتاه مثل «گل صورتی» و «پرواز تا درون دلم» را نوشتهام.
درباره وضعیت تئاتر از نظر تماشاچی باید بگویم که برخلاف گذشته که تئاتر مشهد با کمبود تماشاچی روبهرو بود، در شورای بازبینی توانستیم این سد را بشکنیم و تماشاچی را با تئاتر آشتی دهیم. تئاتر مشهد، تئاتر قدرتمندی است و چند سالی است که سالنهای تئاتر در مشهد از تماشاچی پر است. با این وجود مشکلی که در تئاتر مشهد وجود دارد، نپرداختن به موضوعات فرهنگی، سنت و انقلاب است، بنابراین متولیان این هنر باید برنامهای برای تربیت نویسندگان داشته باشند.
* این گزارش چهارشنبه، ۲ اسفند ۹۶ در شماره ۲۸۲ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.